از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر....

ظرفها را با سرعت بی نظیری شستم و بعد شام را تهیه کردم. کارهای معمول قبلا یک جورهایی توقفگاه های من حساب می شدند. در سکوی آنها، ساعت ها می نشستم و احساس یک برنده را داشتم. اما الان از آن می گذرم، درست همان طور که از دم مغازه لبنیاتی همسایه سنگک فروشی رد می شوم.

این کارها با تمام ظاهر ساده شان، به طرز پیچیده ای می توانند، آدم را در گرداب خودشان گرفتار کنند. یکی بود که می گفت:« انجام کار خانه آدم را خرفت می کند.» این حرف، از آن حرفهای بوداری بود که به زبان آوردن آن بدون توضیح واقعا فاجعه بار است. من چون با کلیت تفکر آن فرد آشنا بودم، این حرفش را همان دم که از دهنش خارج شد در هوا قاپیدم، درست مثل چشمک کوچکی که دو نفر خیلی نزدیک با هم درد و بدل می کنند.

اما امروز که با الف صحبت می کردم، سعی کردم یه ربعی این حرفم را توضیح دهم. حرفها و نظریات خودم را هم سوار این موضوع کردم، درست مثل آشی که عدس مانده از شب را در لایه های آن مستتر می کنند.

اگر توضیح نمی دادم، هرگز خودم را نمی بخشیدم. این یک جور پز روشنفکرانه نبود. بهش گفتم: چقدر دوست دارم خانه را از یک سر خیلی عمیق تمیز کنم، اضافات را با دل گنده گی بریزم بیرون: از لباس ها بگیر برو تا کاغذ کادوهایی که به بهانه اینکه روزی به درد می خورند، در کشوها یا زیر فرش نفس می کشند. ولی خوب، اخیرا شنیده ام که بزرگی می گفت، انجام کارهای تکراری مثل راه ثابتی است که در جنگل درست می شود. برای وسعت بخشیدن به ذهن باید لااقل کارهای تکراری را از روش های مختلف انجام داد، والا همان طور که کفش گاهی از یک جا سائیده می شود، انجام این مناسک روزمره هم گوشه ذهن آدم را می ساید و به آدم احساس یه وری بودن دست می دهد.

ساعاتی بعد این مکالمه در ذهنم در جریان بود و با خودم فکر می کردم: حتما باید آدم چه این کارها را چه کارهای بیرون را با عشق انجام دهد، خاطرم هست که جادوگر می گفت: انرژی نهفته ای در جهان وجود دارد که فقط به کسانی عطا می شود که کارهایشان را با عشق و علاقه انجام می دهند: وقتی کاری را با محبت انجام می دهید، در ازای آن، از آن کار، انرژی دریافت می کنید، اگر نه، آن فعالیت، هرچی انرژی هم که دارید، درست مثل جاروبرقی ناسیونال دو هزار وات خواهد بلعید.

دستکم شاید آدم می تواند، بعضی کارها را اگر حس اش را ندارد بگذارد برای یک وقتی که دل و دماغ آن را دارد. اشیاء به نظر من بیش از آدمها، تحویل گرفته شدن یا نگرفته شدنشان را درک می کنند.

و دست آخر این که من و بامبوی وفادارمان امروز دوتایی حمام کردیم.

پی نوشت: بهانه این نوشته بر می گردد به کشوهای یخچالمان که اتفاقی بعد از تمیز کردن یخچال جابجایشان کردم و تا چند روز از سر عادت، وقتی گوجه می خواستم، سراغ کشوی خیار می رفتم و بالعکس.

برچسب ها: حضرت حافظ، دکتر فرهنگ هلاکویی، خود و خانه داری



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: